گاهی باید بگی ،گاهی هم نباید بگی .

باید بگی چون گفته های قبلیت فقط سوتفاهم بوده .باید بگی تا بشویی از زندگی خودت و دیگری گرد و غبارِ بدبختی را .باید بگویی تا زیبا تر شود دنیا .تا خطر کنی .باید حرف هایی را زد .

 

گاهی نباید بگویی .گاهی همان موقعی است که حرف هایت هیچ نتیجه ای در شنونده اش ندارد یا از آن بدتر وقتی دیگر نمی خواهد حرف هایت را بشنود .حتی اگر جملاتت با زیباترین مفاهیم ِ انسانی آغشته شده باشد .

 

 

برزخ زندگی آن جاست که نمی دانی که حرفی که درونِ دهان ات سبک سنگین میکنی کدام یک است .حرفی است که خواهانِ شنیده شدن است یا از آن حرف هاییست که یخ میزند .

 

در برزخ گفتن یا نگفتنم .

و کسی دیگر نمی تواند کمک ام کند غیر خودم .

کاش کمک ام کند .


می خوام از تجربه ام که یکساله شده  براتون بگم در این پست.

یه سال پیش بود .دخترک فقط دو هفته تعطیلات تابستون داشت.بعد از دو هفته اول شهریور بود که رفت سر وقت بیمارستان و بخش. اون وقت هنوز دانشجو بود .دانشجوی بخش سبز رنگ عفونی .نزدیک پاییز بود و براش هنوز پاییز نماد دراماتیک-رمانتیک داشت.الان هم پاییز رو دوست داره ولی خوب نه به اون دلایل .نکیه گاه دوست داشتنش طبیعته .عشق به نارنجی نارنجی ها .تجربه ی عمیق بودن .

دور نشیم از داستان .اون عاشق شد .نزدیک خش خش پاییز . بعد از حدود سه سال .معشوقش این دفعه قابل احترام تر بود و باارزش تر.و مدام تو ذهنش وول میخورد که کی گفته عشق اول بزرگترینه .اون با اعماق وجودش معتقد بود که ما با هر طرد شدن از ادمی معیارامون سخت گیرانه تر میشه .سخت گیر تر میشیم تا بتونیم از خودمون محافظت کنیم و جایی بخوایم اسیب پذیر باشیم که ادمی که روبرومونه برامون حسابی ارزشمند باشه.پس دخترک فکر کرد و مطمین شد که رابطه های اینده اش ارزشمند تره چون اون قوی تر و زیبا تر میشه .

عاشق شد و مثل باقی زندگی اش جوری رفتار کرد که حسرت هیچ نگفته ای روی دلش نمونه.احساساتشو افکارشو با صداقت تمام میگفت و میترسید که اسیب ببینه ولی لذت خودش بودنو تجربه کرد .بماند که همه اش لذت نبود .دخترک اسیب دید .در برابر ادمی دیگر ضعیف شده بود .کسی دیگر بود که برایش از خودش مهم تر بود .عاشقانه زمانش را برایش خرج میکرد .روح اش را .حواس و تمرکزش را  .گاهی چاله چوله های روان اش را که درون کودکی درونش حفر میشد رو حس میکرد .چاله ی ضعیف بودن.چاله ی بهم خوردن و بهم زدن روتین زندگی اش .مغز را وجودش را> احساس اش پر کرده بود .به زندگی اش و برنامه هایش بی وفا شد و تمام فکر و ذکر اش شد او .

دخترک نمی دانست که احساسات (عشق/خشم /غم و) دریاست.زیباست و ابی و بیکران .درون ساحل که باشی میتوانی صبح ها صندل های طرح چوب ات را پا کنی لباس بلند نخی و گشاد و گل گلی ات را بپوشی و لب ساحل راه بروی .بدوی .مدیتیشن کنی.پاهایت را درون اب فرو کنی و از خنکی اش بر روی "پوست لطیف پایت " لذت ببرد.این لذت ولی گاهی تورا وسوسه میکند که دل به اعماقش بزنی .بی انکه بدانی  "وضعیت دریا چه جور است هوا ابری است یا طوفانی "درون قلب اش میروی .بی انکه بدانی بلدی شنا کنی یانه .بی انکه بدانی شرایطت اجازه می دهد در ان شنا کنی  میروی .و مثل هر بی برنامگی ضرر میرساند .و دریا اگر طوفانی باشد به خودت میایی و میبینی غرق در ان شده ای .

دخترک هیچ یک از اینها را نمی دانست و غرق شد .شش ماه غرق شد .زمانش را (بالاترین دارایی اش را )خرج کرد .اشتباه اش تنها یک چیز بود .نمی دانم شایدم دو چیز .

1."امادگی نداشتن " اینکه او اماده نبود .شنا کردن بلد نبود .عاشق شدن و وفادار ماندن به خودش توام را نیاموخته بود .دخترک شش ماه بعدی سال را این درس را درون قلب اش محفوظ نگه داشت که اولویت اولی زندگی اش خودش است ."بودن " را و "یادگرفتن را " به عشق خودش انجام داد .

2.اینکه صداقت یک طرفه اش جواب نمی دهد.باید در هر جایی دو طرف خود را صادقانه و تماما در معرض هم قرار دهند.و اینکه باید در برابر هر انسانی که می ایستی بهش یگویی "فلانی هدف من از ارتباط با تو این است و سوالم این است که هدف تو چیست ".و این تنها مشکل دخترک نبود .کم دیده بود ادمی که صادقانه انتظاراتشون را بگویند.همه در لوب رودربایستی از هم گیر افتاده بودند.همه در لوب سو استفاده از موقعیت دیگری برای منافع شخصی گیر کرده بودند.همه در لوب نشناختن خود و انتظارات خود  گیر کرده بودند.و تمام این گیر کردن ها چون سیلی ای به صورت دخترک خورد .

 

تمام این حرف ها را به طور داستان برایت تعریف کردم .تمام قلبم را برایت گشودم و صادقانه با تو حرف زدم تا بگویم که اشتباهات مرا ببین و حس کن تا تو دیگر درگیرش نشوی.با اینکه میدانم  اعماق درس های زندگی وقتی پابرجا ست که شخصا تجربه اش کنی ولی گوشه ی ذهنت نگه اش دار و حتی اگر تجربه اش کردی درد اش را بکش و خود را از برزخ ندانستن و برزخ دوست داشتنی بودن یا نبودن خودت را رها کن و بچش درد در دوزخ بودن را یا لذت ببر از بودن در بهشتی که هزینه اش صحبت کردن از اسیب پذیری ات بوده .

 

وارد هر رابطه ای که شده ای هر کاری را که شروع کرده ای امادگی اش را کسب کن.ببین اماده ای غرق اش شوی و شنا کنی و هنوز خودت بمانی با همان اولویت ها .بخواه که انتظاراتت را بگویی و توقع و هدف ادم روبرویت را هم بدانی .نترس از صادقانه حرف زدن .نترس از تمام قلب ات را گشودن و احساس ضعف کردن و درس به دنبال ان .

این را دخترک برایت می گوید.با تمام درد هایی که از عاشق بودن و صادق بودن کشیده و از هیچ کجا از زندگی اش پشیمان نیست.چون تماما در همه جا بوده و در سخت ترین ها هم خودش را نجات داده و درس های ان غرق شدن را زندگی میکند .بدون انکه دیگر بخواهد درگیر تکرار ان درد شود دیگر.

 

پ.ن.1.ادم هاییکه تکلیف شان با خودشان معلوم باشد خیلی کم هستند .روزی می ایند و به تو میگویند "هیچ میدانی چرا در گریز از خویش پیوسته می کاهم .زانکه بر پرده تاریک این خاموشی نزدیک انچه می بینم نمی خواهم و انچه میخواهم نمی بینم ." و تو را به اوج میبرند و شبی با گفتن مضامین روانشناسی تو را از سر خود باز میکند.برای همین جلوی هر ادمی که می ایستم می گویم که من تا فلان جا با تو ام و هدف ام این است تا دیگری بداند و اگر یکی نبودیم بدون ضربه به هم از هم عبور کنیم .

 

پ.ن.2.دوست داشتن کسی که رفته عیب نیست .حتما نباید از کسی متنفر باشیم تا رهایش کنیم .دوست داشتن و رها کردن و دنبال راه خود رفتن نشان از بلوغ احساسی ما دارد .که دیگر مثل کودک نیازی نیست حتما با گریه بهمان تلقین شود  ان چیز بد است تا دل بکنیم .

ولی میتوانیم مطمئن باشیم که فردا ها با تجربه ای بیشتر و چشمانی گشوده تر دوست داشتنی را تجربه کنیم که تمام قلبمان را پر کند ،آنقدر عمیق که دیگر تمام کسانی که رفته اند و محبت شان را درونِ قلبمان حسم نکنیم .چون در مقایسه با الان خیلی خیلی کوچک است .

دل کندم چون اولویت اول زندگی خودم هستم.تنها کسی که هیچ وقت تا به الان رهایم نکرده است



"دوست داشتنِ " تو از جانبِ من  فقط و فقط مربوط به خودم است .به کسی دیگر ربط ندارد .با عرض معذرت از رویِ مهربانت ،حتی به خودِ تو نیز ربط ندارد.میتوانی هر کاری بخواهی بکنی با "دوست داشتنِ" من ،میتوانی بی تعهد باشی به آن ،میتوانی بپذیرش و شاد شوی،میتوانی نشنوی و از آن بگذری.هرکاری بخواهی میتوانی انجام دهی در موردِ خودت ،ولی نمی توانی مرا از این اوج ،از این "دوست داشتن "پایین بکشی.نمی توانی درگیرِ لجنزارِ حسد و وابستگی ام کنی .آنقدر آزادت میگذارم که "دوست داشتن" ام ،آب از آب تکان ندهد . من از آن گروه نیستم که روزگار سیاه کنم .من حتی بلد نیستم روزگارِ خودم را سیاه کنم .آنقدر آغوش ام باز است و می پذیرم که نیاز ندارم بجنگم برای آنچه ندارم .یا بجنگم با آنچه دارم و نمی خواستمش .

عزیزِ جان .تو میتوانی با "دوست داشته شدن" ات از جانبِ من هرکاری بخواهی بکنی .

من ؟من با آن دلگرم شدم،مهربان تر میشوم چند درجه،بیشتر درد ام میگیرد از درد کشیدنِ تو و آدم ها و حتی حیوانات .از ته دل بیشتر میخندم.توقع ام کمتر میشود از دیگران .بیشتر گریه میکنم.بیشتر گلدون میخرم و برای هرکدامشان حرف میزنم،شعر میخوانم .شاید عشق ات باعث شود دیگر یادم نرود آبیاری شان را.بیشتر مینوسم .من بیشتر گوش میدهم،بیشتر صبر کردن می آموزم ،احتمالا کمتر قضاوت کنم دیگران را .

بیشتر میجنگم برای زندگیِ ام ،برای زیباتر شدنش‌.

باور کن دوست داشتن ات اینهمه برکت دارد برایم .برای همین میگویم "این فقره فقط و فقط مربوط به خودم است."و نه پایِ حرفم می ایستم .

.


.

روزگاری که برای خوشبین بودن باید یه پوستِ کلفت داشت و اعصابِ فولادین ،که نیست در وجودم ،پس با این بدبینی که دست دورِ گلوم انداخته تو شهر راه میرم .

از اینکه آدمایی رو "بزرگتر" باید ببینیم که هیچ بزرگی ِ انسانی ای یا سلامت عقلانیت درونشون نمیشه پیدا کرد ،

از اینکه یه هدف دارم درونِ قلبم  که مجبورم برای ِ رسیدن به خودِ  لعنتی اش ،همه ی اینا رو تحمل کنم .


.

.

.

یه ورِ خیلی خوشبین ولی در حالِ خوابِ وجودمم میگه :

تو شانس اینو داری که درس بخونی و صبح بیدار شی بری بیمارستان (در مقابلِ عده ای که به دلایلی نتونستن و یا بیمارند )

.

.

#روان_بیمار

و چقدر جایِ توجه به این قسمت از وجود مون ،در این جامعه خالی هست .

خالی !!!

.

.

روزگاری استادی جراح فرمود اگر رشته ای رفتی که در اون  جراحی نباشه ،دیگه خودتو پزشک نبین 

و روزگاری من می گویم اگر درونِ ات از روانِ سالم خبری نبود  ،دیگر خودت را انسان نبین !


امروز دقت کردم دیدم چقدر به مزه ها بی دقتم .

درونِ یک کاروانسرا نشسته بودم که از در و دیوارش تاریخ چکه میکرد .در هر آجری که دست میگذاشتم ذهنم به این سوال مشغول میشد که دست چندین نفر آدم از گذشته و آینده به آن خورده و میخورد ،که دیدم دارم غذا را میخورم .با هزار تا مخلفاتی که کنارش بود .لحظه ای همه چیز اطرافم وارد دوره ی س شد .گفتم به خودم صبر کن !اصلا ببین خیارشور به این برنج و کبابت  میاد ؟

جوابش نه بود ،ترکیب افتضاحی بود ولی من خیار شور دوست دارم و حس میکنم در هر شرایطی باید بهش وفادار بمانم و قسمتی از معده ام را به او اختصاص دهم .

بعد از حذف خیارشور از غذایم بود که  گفتم بیا و لقمه هایت را همانند آن فامیلِ دورمان،آرام بجو .آرام می جویدم و چشمانم را هر از گاهی میبستم تا چیزی یا کسی حواسم را از مزه غذا پرت نکند .نمی توانم بهتان بگویم آن غذا چقدر به من چسبید .و صد البته اینکه چقدر زمان صرف شد برای خوردنش :)

آهستگی و صبر و س ،اساسِ مدیتیشن است .حداقل اساس ِ مدیتیشن برای من .و من امروز تمرین مدیتیشن ام را موقع خوردنِ ناهارم انجام دادم .همان هنگامی که مزه غذایم را موقع ناهار و بعد از آن  چشیدم .حس کردم .با اعماقِ وجودم .با تمامِ سلول ها و پرز های چشایی زبانم .تا آنجا که  در توانم بود .


حواسمان به مزه ها و غذا هایی که میخوریم باشد .این دورِ تند اطرافمان و عجله مان برای ذخیره زمان برای روز مبادا _که لعنتی نمی آید و در بیهوده ترین حالت ممکن صرف میشود _ نعمت های زیادی را از ما گرفته انگار . 



پ.ن.سفر نامه غذا نویس شم و این حرفا فکری بود که امروز از بودن کنار مامان و بابا و این مسافرت یه روزه داشتم :)

غذا ها یکی از جذاب ترین نعمت ها هستند انگاری .


پ.ن.۲.

میام زودی از یه کتاب که جدید خوندم مینویسم _از تجربه های این روزام میگم _و از درس هایی که گرفتم و حتی از اون پیر زنی که امروز ملاقاتش کردم و تکه ای از قلبم پیشش خواهد ماند .



تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سرگرمی های من سینما و کلمات پیش بینی ورزشی چاپ و هدایای تبلیغاتی کاشت گیاهان در منزل مسکونی برای ایران فروشگاه کشاورزی بینالود نیشابور امارلو موسسه بین المللی گلوبال کادرو | واتساپ 905537124401+ دانلود آهنگ ریمیکس جدید شاد برای رقص و عروسی باربری تهران